شین، میم، ر

شین، میم، ر

خانواده‌ای چهارنفره که شامل پدری خونسرد، مادری مهربان، پسری دلسوز، دختری خوش‌رو بود در یکی از بعدازظهرهای جمعه آخر سال قصد رفتن به خیابان‌مولوی با اتومبیل شخصی، برای خرید پرده و پلاستیک و خنزل، پنزل‌های جدید را کردن!

مادر مخالف بردن ماشین بود چون به عقیده او در خیابان‌مولوی هیچ‌وقت‌خدا جای پارک نیست، اما چون از خرید ماشین بیست ساعتی نمی‌گذشت، بچه‌ها اصرار داشتن با پژو آردی‌عدسی‌رنگ ضبط‌سی‌دی خورشان بروند تا در راه صفا و سیتی و مستی با صدای گرم حاج محمود برقرار باشد، بله ما از اون جور خانواده‌هاش نبودیم!

بچه‌ها بر نظر مادر پیروز شدن و با نوای کاروان پدر استارت زد! پدر از اول میدان قیام به دنبال جا پارک از سمت راست خیابان با دنده یک حرکت می‌کرد، وقتی به خیابان پیرمرادی رسید همین که آمد بپیچد تا بلکم در آن جا یک جا پارک پیدا شود، با صدای شکستن آینه بقل به خود آمد!

موتوری با سرعت دَر رفت، پدرتف به دست دنده زد و با توکل بر خدا و یاد امام راحل و شهدای گرانقدر این مرز و بوم زد سه و رفت دنبال موتوری! بچه‌ها ترسیده بودن، پدر هیچ‌وقت با دنده چهار رانندگی نکرده بود!

مادر بدوبیراه به بچه‌ها می‌گفت که چقدر گفتم با ماشین نیاییم، دیدین چی شد! خوب شد حالا، خیال‌تون راحت شد!

پدر بوق می‌زد و می‌گفت شیر مادر، نان پدر، حرامت، تا آمد باد پهلوان را بگوید موتوری دم میدون محمدیه زد بقل و پدر گفت آن‌قدرهاهم بی‌خانواده نیست!

برادر موتوری کاپشنش را کند و قمه را از پشتش در آورد! پدرکتش را کند و تسبیحش را از جیبش در آورد! تا آمد بگوید چرا آینه رو زدی و در رفتی، یارو قمه رو آورد بالا؛ لات‌های دور میدون که انگار چند هفته‌ای بود دعوا به خون‌شان نرسیده بود، با چشم برهم‌زدنی ریختن رو سر برادرقمه‌ای!

پدر به کاپوت تکیه داد و استخاره کرد و دید بَد آمده که بخواهد خودش را قاطی دعوا بکند، برای همین مشغول تعمیر برف‌پاکن ماشین شد تا پس از سوت پایان، به استیفا حق خود بپردازد!

کتک‌کاری بعد از چهل و دو دقیقه که لات‌ها فهمیدن قمه به دست، برادرکوچیکه مواد فروش لب‌خطه، با ماچ و بوسه و چاکر، پاکر، نوکر، پاکر و غلام یه تار سیبلتیم و علف زیر پاتیم و ذغال قلیونتیم و تف کن تا دستمال تو جیبت بشیم و آب دماغتیم، آنتی هیستامین بخور تا فناشیم به پایان رسید.

پدر تا دید اوضاع در صلح و صفاست، سریع یه استخاره سرعتی گرفت و رفت جلو، لات‌ها نگذاشتن برادرکوچیکه موادفروش دست توی جیبش بکند و با سلام و صلوات راهیش کردن! بابا تا تنور را داغ دید رو به آقای‌گنده‌لات میدون گفت پول آینه میشه پنجاه تومن!

نمی‌دانم چه چیزی به پدر نشان دادکه بابا بدون استخاره گرفتن آمد توی ماشین نشست و گفت مال اینا شبهه‌ناکه، همون بهتر که ازشون پول نگرفتیم!

پایان

نویسنده: نرجس پرویز

فاطمه موسوی ثابتنرجس پرویز
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.