کوچه کوکب حنانه
کوچه کوکب حنانه
واضح و مبرهن است که مشاهیر هر کشور مایۀ افتخار آن کشورند و حکومتها تمام تلاششان را میکنند تا نام و خاطرۀ این عزیزان را در ذهن مردم کشور زنده نگهدارند.
و به همین دلیل است که هر چند وقت یکباراستادیوم، درمانگاه، موزه، مدرسه یا هر بنای جدید دیگری را به نام پرافتخار ایشان افتتاح میکنند و خدا از سر تقصیرات آمریکا و اذنابش نگذرد که از سر حسادت چوب لای چرخ بعضی دولتها گذاشته، امکان این توفیق را از آنان سلب میکنند.
آنها هرکاری میکنند تا موتور محرکۀ چنین دولتهایی را از کار بیندازند. آنها را مورد تحریمهای کمرشکن قرار میدهند، به کودتا یا دخالت نظامی تهدیدشان میکنند و از هر سوراخی وارد میشوند تا از سر دیگرش آنها را بگزند.
هرچند این اقدامات ایضایی گاه توانسته دست دولتها را کمی تا قسمتی در پوست گردو بگذارد و در برابر تمایل آنها برای ساختوساز و افتتاح چنین بناهایی مانع ایجاد کند، تجربه ثابت کرده که حکومتهای جهانخوار هرگز نتوانستهاند در برابر موتور محرکۀ ملتها و ابداعات جایگزین دولتها هیچ غلطی بکنند.
نمونهاش همین آتقی داستان ماست که یک روز تصمیم گرفت راه بیفتد و برود به کوری چشم آمریکا اسامی همۀ کوچههای محلهشان را یاد بگیرد.
مشغولالذمه هستید اگرفکر کنید آتقی خدایناکرده گیجی گولی منگی چیزی بوده که تا آن زمان نتوانسته بود اسامی کوچههای اطراف خانهشان را یاد بگیرد یا مثلا تازه به آن محله آمده و به همین خاطر اسم کوچهها را بلد نبوده.
نه موضوع این نبود. موضوع این بود که شهرداری همین چند وقت پیش اسامی کوچهها را برای بزرگداشت مشاهیر عوض کرده بود، در واقع برای چندمین بار در عرض فقط چند سال. و مدیون هستید اگر فکر کنید آتقی کار یادگیری اسامی جدید کوچهها را به منظور روکم کنی رفیق گرمابه و گلستانش آق اسمال انجام داد که همین دو روز پیش او را جلوی عالم و آدم سکه یک پول کرده بود.
چرا؟ چون آتقی نتوانسته بود اسم جدید کوچه را به رهگذری که آدرس پرسیده بود بگوید. آق اسمال، آتقی را به ریشخند گرفته بود که نسیان گرفته و هیچ چیز در ذهنش نمیماند و هرچقدر آتقی قسم و آیه خورده بود که نمیدانسته اسامی کوچهها را دوباره عوض کردهاند، در جواب شنیده بود مگر داریم که کسی توی یک محله زندگی کند و بیخبر باشد که اسامی کوچهها را عوض کردهاند!؟ و آتقی هم اصلا بروز نداده بود که دفعۀ قبل چقدر مرارت کشیده تا توانسته اسامی جدید کوچهها را به خاطر بسپارد تا مبادا انگ بزرگتری از نسیان به پیشانیاش بخورد!
بله همانطور که گفتیم آتقی داستان ما آن روز به نام خدایی گفت، از خانهاش بیرون زد و با هدف یاد گرفتن اسامی جدید کوچهها راه افتاد.
مسیر کوچهشان را پیمود و وقتی به خیابان رسید از آن سرازیر شد. چند کوچه را پشت سرگذاشت و وقتی به کوچۀ پنجم رسید با خودش گفت: “از همین جا شروع میکنم اگر کارم با این پنج کوچه خوب پیش رفت، دفعه بعد از ده کوچه پایینتر شروع میکنم”.
همانجا ایستاد. نگاهش را دوخت به آن طرف کوچه وتابلویی که اسم جدید کوچه را بر خود داشت: “فرامرز پایور”. با خودش گفت: “خب پس اسم جدیدش اینه”.
اسم قدیمی کوچه را حفظ بود و آن را روی تابلو دید که ریز کنار اسم جدید نوشته شده بود: “پروین اعتصامی”. گویا شهردار قبلی تعلق خاطرش به شعرا بوده و شهردار جدید به نامآوران موسیقی.
آتقی مطمئن بود که نسیان ندارد، چون اسامی قبلترِکوچه را هم به یاد داشت، حتی اسم کوچه را هنگامی که تازه به این محله اسبابکشی کرده بودند را هم به یاد داشت.
آن موقعها اسم کوچه “قنادی” بود، آن هم به خاطر کافه قنادی معروفی که داخل کوچه قرار داشت و نامش “ماهایا آوانسیان” بود.
صاحب کافهقنادی یک مادام ارمنی بود و در پخت انواع شیرینیجات تبحر داشت. از پای وپروک و گاتا بگیر تا باقلوا و بامیه و برشتوک و ناپلئونی و نان خامهای، و خدایی عجب شیرینیهایی میپخت!
آتقی هنوز طعم نان خامهایهای مادام را زیر زبانش احساس میکرد، که عین پُف پشمک در دهانش آب میشدند!
جیغ آمبولانس از هپروت گذشته کشیدش بیرون. نگاهش را از مکعب مستطیل چهار طبقۀ آجری که حالا چندین دهه میشد جای آن قنادی دلباز نشسته بود جمع کرد و باز دوخت به تابلو.
با خودش گفت: “حالا چطور اسم کوچه را به خاطر بسپارم”؟ ناگهان سلولهای خاکستری مغزش کمی به جنبش افتادند، به هم خوردند و اسم “پروین پایور” در ذهنش جرقه زد.
راهحل خوبی بود اسم کوچک اولی را با اسم فامیل دومی ترکیب کند. به این ترتیب اسم کوچهها را به صورت ترکیبی از اسمهای قدیم و جدید یاد میگرفت و هیچ وقت فراموش نمیکرد.
چرا تا حالا به فکرش نرسیده بود؟! با خودش گفت کدام شیر پاک خوردهای گفته آدمهای جاافتاده! نمیتوانند ابداع کنند؟!
راه افتاد. سلانه سلانه رفت تا رسید به کوچۀ بعدی. روی تابلوبه خط ریز نوشته بود “نیما یوشیج ” و به خط درشت “مرتضی حنانه”.
اسم قبلی و جدید کوچه درکنار هم. اما اسم کوچه خیلی پیشترها “کوکب” بود آن هم به خاطر حمام عمومی کوکب که وسطهای کوچه بود.
آن وقتها محله هنوز گازکشی نشده بود و خود او و اهل و عیال هم برای استحمام به آن حمام میرفتند.
یاد غلام دلاک افتاد و زور بازوش که به وقت کیسه کشیدن نه تنها چِرک که خود پوستش را هم قلفتی از جا میکند و مشتومالهاش که تا دو روز جاشان درد میکرد.
یاد “کانادرای”های تگری که برای خودش و غلام به مش طاهر صاحب حمام سفارش میداد، و آخرش هم نفهمیده بود که این سردی نوشابه بود که غلام را لَخت میکرد و باعث میشد دیگر تن و بدنش را چندان محکم درهم نپیچد یا باج سبیلی بود که غلام میگرفت تا به دلش راه بیاید؟
و یاد اسفند ۶۶ افتاد و حملات موشکی صدام و روزی که یکی از این موشکها آمد و آمد و به جای آن همه مراکز حساس نظامی و صنعتی، صاف خورد توی فرق همین حمام، و گرچه عمل نکرد و خرابی کمی به بار آورد، صدای مهیبش باعث شد مش طاهر و غلام دلاک و چند نفر دیگراز حمام بپرند بیرون.
امان از دست اهالی محل که بعدها چه جوکهایی در این باره نساخته بودند. حتی شایعه کرده بودند که فرداش کسبۀ محل برای خوشمزگی و سربه سر گذاشتن با طاهر رفته بودند دم در حمام و شعار داده بودند که “جنگ جنگ تا پیروزی، صدام بزن جای دیروزی”!
یادآوری این خاطرات لبخند را مهمان لبانش کرد. نگاهش را دوخت به تابلو و با خودش گفت: “پس اسم این یکی هم می شود نیما حنانه”. و باز از ابداعی که به خرج داده بود احساس غرور کرد و راه افتاد.
همینطور که داشت بالا میآمد آقای محمدی را دید.
آقای محمدی به همراه زن و دو پسر وعروسها و نوههاش در خانۀ بغلی آنها زندگی میکردند.
به نزدیکیهاش که رسید دست تکان داد، اما آقای محمدی تا به فاصلۀ نیم متری نرسید، او را ندید.
بعد که دید سلامعلیک کرد و بعد از کمی صحبت از او جدا شد.
آقای محمدی هشتاد سال را شیرین داشت، و با اینکه چشمانش ضعیف و همیشه یک عینک ته استکانی روی صورتش سوار بود، هنوز رانندگی میکرد.
گاهی از پنجره آشپزخانهشان آقای محمدی را میدید که با ماشین میآمد و آن را در فاصلۀ دومتری جدول پارک میکرد.
به آرامی از ماشین پیاده میشد و با دور کند فیلم عصازنان و لنگ لنگان به سمت خانه میرفت.
چیزی نمیگذشت که پسرش با دور تند فیلم بدو بدو میآمد و ماشین را سر جایش پارک میکرد، قفل و زنجیرش را میانداخت و به خانه بازمیگشت.
دیدن هر بارۀ این صحنهها این سوال را به ذهنش میآورد که آیا آقای محمدی هنگام رانندگی تنۀ درخت را از آدم تشخیص میدهد؟ و آیا سلولهای خاکستری مغزش به اندازۀ کافی دست به دست هم میدهند تا اسامی جدید کوچه خیابانها را یاد بگیرد؟
اما هرگز ییش نیامده بود که از او در این باره سوال کند یا شاید هم که رویش نشده بود.
قبل از رسیدن به کوچۀ سوم چند بار دیگر اسامی که تا بحال ساخته بود را با خودش تکرار کرد: “پروین پایور”، “نیما حنانه”، “پروین پایور”، “نیما حنانه”…
به کوچۀ سوم رسید. این کوچه تا همین چهل سال پیش گل سرسبد همۀ کوچههای محل بود با آن خانههای یک طبقه، دوطبقۀ آجر-قرمززیبا، با آن حیاطهای مصفا که عطر گلهای یاس و رزو نرگس و اسطوخودوسشان هوش از سرهر عابری میپراند.
ته کوچه سر تقاطع بعدی مغازۀ پرنده فروشی مش یدالله بود که در آن طوطی، کاسکو، کبوتر، قناری، مرغ مینا و مرغ عشق میفروخت. اسم کوچه که “باغ بهشت” بود در ترکیب با فضایی که داشت و صدای پرندگان مغازۀ مش یدالله ذهن هر عابری را به باغ بهشتی میبرد که کوچه هیچ از آن کم نداشت.
سالها بعد که مشیدالله به رحمت خدا رفت، بین ورثه اختلاف افتاد. خانه و مغازه که بغل هم بودند را فروختند و از آن محله رفتند.
با قطع یک پایه از باغ بهشت به زودی پایههای دیگرش هم یک به یک فرو ریخت. در عرض چند سال آن خانههای دلباز و حیاطهای بهشتی جاشان را دادند به مجموعههای آپارتمانی چندین و چند طبقه و کوچه از پایه شکل و شمایل دیگری پیدا کرد.
همان موقعها بود که اسم کوچه را هم تغییر دادند به “متقالچی” که معلوم نبود اساس این انتخاب چه بود – شاید در همراهی با نام شهردار وقت که اسم فامیلش چیزی شبیه به آن بود.
بعدها با آمدن شهردار شاعر دوست اسم کوچه تغییر پیدا کرده بود به “عارف قزوینی”. و “حالا که …” آتقی چشمانش را ریز کرد تا تابلو را خوب ببیند و با خودش گفت “و حالا که به افتخار موسیقی و موسیقیدانها… اسمش شده کامکارها”.
باز اسم کوچک عارف قزوینی را برداشت و گذاشت سر کامکارها. “پس اسم این کوچه هم میشه عارف کامکارها”.
با رسیدن به کوچۀ چهارم دیگر حسابی از نفس افتاده بود. همیشه هنگام پیادهروی اینجا که میرسید روی نیمکت گوشۀ پیادهر مینشست تا نفسش کمی جا بیاید.
نیمکت فاصلۀ کمی از تقاطع داشت. روی نیمکت نشست و همانطور که دورو ور را نگاه میکرد با خودش تکرار کرد: “پروین پایور… نیما حنانه… عارف کامکارها… پروین پایور… نیما حنانه… عارف کامکارها”.
داشت این اسامی را پشت سرهم تکرار میکرد و خودش را آماده میکرد که برود سر وقت تابلوی چهارم که ناگهان ازداخل کوچه سروکلۀ یک وانت نیسان آبی پیدا شد.
رانندۀ وانت کمی مانده به تقاطع فرمان را گرفت سمت چپ سوارهرو و صاف آمد در چند قدمی او نگه داشت. بعد هم سرش رااز شیشه بیرون آورد و سلام بلندبالایی کرد.
آتقی نگاهش را از تابلو گرفت، چشمانش را ریز کرد روی صورت جوان که سی وچند ساله بود، موهای بلند و فرفری داشت و سبیل چخماقی که زیرآن سیگار نصف و نیمهای آویزان لبانش بود.
آتقی حواب سلامش را داد و منتظر شد ببیند چکار دارد. جوان دست چپش را بالا آورد – دو انگشتری فیروزه و یمانی به انگشت کوچک و میانی داشت و دستش تا آرنج گل و بوته تتوکاری شده بود، و گذاشت روی در و و با دست دیگرش کاغذی را باز کرد و رویش را خواند.
– “پدر جان میدونی کوچۀ حنانه کجاست”؟
سلولهای خاکستری مغزآتقی کمی بالا و پایین پریدند تا به یادش بیاورند که این اسم را همین چند دقیقۀ پیش روی یکی از تابلوها دیده.
بله یادش آمد کوچۀ نیما حنانه! دهانش را باز کردتا به جوان بگوید که کوچۀ موردنظرش دو کوچه پایینتر است که ناگهان چشمش افتاد به آقاسمال که داشت سلانه سلانه مغازۀ بقالی سیدرضا را رد میکرد و به سمت او میآمد.
آق اسمال را که دید سلولهای خاکستری مغزش شروع کردند به تاروتنبور زدن و خودش هم افتاد به ریپ زدن.
-گفتی حنانه؟… “پروین حنانه” رو میگی… نه … چیز… فکر کنم “کوکب حنانه” است … سه کوچه پایین تره. …نه … “عارف حنانه” است و دو کوچه پایینتره… نه … فکر کنم چهارکوچه پایینتره!
بعد ساکت شد و نگاهش را دوخت به آق اسمال که حالا دیگر به چند قدمی او رسیده بود.
جوان که دید مموری آتقی نیمسوز شده و حالا حالاها جوابی ازش درنمیآید بیخیال شد و گفت: “پدرجان، دمت گرم. یک لیوان آب تگری بخور جیگرت حال بیاد”.
بعد دنده را چاق کرد، پایش را روی گاز گذاشت و دور شد.
پایان
نویسنده: گیتی قاسمزاده