صندلی سینما
صندلی سینما
با نگاه خریدارانه به صندلی روکش خورده نگاه میکرد.
سرانگشتان دستهای پر از چروکش، تارهای زمخت ریشهای جوگندمیاش را نوازش میکرد.
قد و قوارهای نداشت اما هنوز سرپا بود. برایش گرماسرما نداشت، همیشه یک کلاه بافتنی قهوهایرنگی که چیزی نمانده بود فسیل شود، بر سر میگذاشت.
یکی از چشمان ریزش را برای دقت بیشتر به یکی از صندلیها که به نظر کمی تمیزتر میآمد، ریزتر کرده بود. تا این که با کلی چانه و قسم و من بمیرم تو بمیری، بالاخره دلش رضایت داد سر کیسه را اندکی شل کند.
صندلی روکش دار آبی نفتی که زمانی در بهترین سینمای شهر، عاشقان فیلمهای مختلف با ژانرهای متفاوت را در آغوش گرفته بود، حالا در کهنه فروشی شهر با کمترین قیمت توافقی، به دست پیرمرد افتاده بود، و او آن را با ذوق و شوق فراوان به گوشهی یکی از پارکهای پرتردد شهر آورده و پایههایش را بین درب سرویس بهداشتی آقایان و خانمها پیچ کرده بود.
وقتی پیرمرد روی صندلی مینشست، جلال و جبروتش میآمد؛ احساس میکرد برکرسی پادشاهی تکیه زده.
دلش میخواست مالیات استفاده از سرویسهای بهداشتی را بیشتر کند اما میدید منطقی نیست مردم برای قضای حاجت، بیشتر از اینها هزینه بدهند.
همین طوری هم خیلیها زور میزدند تا پول آن را بپردازند و دائم چانه میزدند که: حاج آقا! مگه چه جوری حساب کردی؟ کوچیک و بزرگ فرقی نداره؟ یک و دو چی؟ بابا دو دقیقه هم طول نکشید…. حالا چه شوخی چه جدی، حرف پیرمرد همان بود: به من ربطی نداره، نفری ۲۵۰ تومن.
گاهی هم بعضیها بهانه میآوردند که پول نقد همراهشان نیست و برای برداشت پول از عابربانک، فلنگ را میبستند و برنمی گشتند. آن زمان بود که آه از نهاد پیرمرد بلند می شد و با انواع نفرینها، آنها را بدرقه میکرد.
پیرمرد روزها تا نیمه شب روی صندلی مینشست و در نهایت آسودگی و راحتی، منتظر مشتریهایی میشد که از سرناچاری به آن گوشه از پارک میآمدند.
سالها بود پیرمرد در گوشهی این پارک کنار سرویس بهداشتی مینشست و خرج زندگی کم هزینهاش را درمیآورد. همیشه لباسهایش بوی سنگین توالت عمومی را با خودش به این طرف و آن طرف میبرد.
حالا حس عجیبی به آن توالتهای هشت قسمته پیدا کرده بود؛ گویی جزئی از دارایی خودش بودند: چهارتا بخش زنانه، چهارتا بخش مردانه.
دلش میسوخت وقتی میدید سقف گچی آنجا، نم برداشته و گچها پوسته پوسته شده و نرم نرمک در حال فروپاشیاند.
غم، دلش را برمیداشت وقتی یکی از توالتها میگرفت و زردابی متعفن از آن بیرون میزد. البته او همیشه مشکل را حل میکرد و حتی میتوان گفت در این کار برای خودش مهارتی عجیب کسب کرده بود.
هر بار که یک دسته بیل را در خرخرهی توالت میکرد، و راه لوله باز میشد، به خودش آفرین میگفت و با خندهای که دندانهای به فرسودگی رفتهاش را به خوبی نشان میداد، همان چوب مشکل گشا را در هوا تکان میداد و میرقصید و برای توالت عزیزش دلبری میکرد.
خیلی حواسش به نظافت روزانهی آنجا بود، از نظر پیرمرد توالت عمومی مثل بچه بود که اگر حتی یک روز به آن محبت و رسیدگی نکنی، دلش میگیرد و بغض میکند.
برای همین محال بود روزی مایع دستشویی ته بکشد و دوباره پر نشود، هیچ وقت نشده بود توالتها را پایان هر روز تیمارنکرده رها کند.
کاشیهای کف سرویس بهداشتی هم اگر چه به خاطر تردد زیاد با کفشهای کثیف، کمی سیاه به نظر میرسیدند، اما همیشه تمیز شان میکرد.
آدم کم حرفی بود؛ کاری به کار کسی نداشت. سالها در آن گوشهی دنج روی تکهای موکت کهنه و رنگ و رو رفته نشسته بود و حالا که کمردرد و پادرد پیری داشت رخ نمایی میکرد، مجبور شده بود روی صندلی بنشیند.
این اولین چیزی بود که بعد از سالها کار، برای محل کارش خریده بود؛ برای همین خیلی دوستش داشت.
دوران کودکی سختی را پشت سرگذاشته بود و حالا یک عالمه زخم از دوره ی فرمانروایی پدری سنگدل روی تن و روانش برجای مانده بود که نمیشد برایشان کاری کرد.
تنها ماجرای خوب زندگیاش بعد از گذران زندگی به قول خودش سگی، آمدن زینب بود که معنای واقعی دوست داشتن را در وجود او کاشته بود.
زینب همان زنی بود که همیشه آرزویش را داشت، کم حرف، صبور، مهربان، بساز، خانم و کمی زیبا. اگر چه زینب نه سال از خودش کوچکتر بود اما همهی آرزویش از زندگی، مادر شدن بود؛ چون خاطرهای محو از مادری مهربان در ذهن داشت که همهی عمر حسرت نبودنش را خورده بود.
نه این که نمیتوانست، چرا…. اتفاقا سه بار باردار شده بود اما هر سه بار بدن نحیفش نتوانسته بود جنین را تحمل کند و فرزندانش، نیامده، رفته بودند.
اما آخرین بارداریاش که با کلی نذر و نیاز و دوا و درمان که البته پیرمرد اصلا اعتقادی به هیچ کدامشان نداشت و فکر میکرد دکترها کاری به جز مریض کردن آدمها ندارند، بالاخره به نتیجه رسید.
حال و هوای خانهشان با حضور این تازه وارد پرسروصدا، طوری عوض شد که دیگر هیچ وقت به حالت قبل برنگشت.
در زمان به دنیا آمدن تنها نوزادش خودش نبود که زینب را به بیمارستان برساند. وقتی دردی استخوان شکن، زینب را غافلگیر کرد، چادرش را به سرکرده، با کیف نوزاد را که با عشق و علاقه آمادهاش کرده بود، به خانهی همسایهاش زری خانم پناه آورد.
زری خانم و شوهر رانندهاش هم او را به بیمارستانی نزدیک رساندند و آن جا فرزندشان اولین گریههایش را با خندههای عمیق اما بیجان زینب آمیخت.
پیرمرد خیلی پرحرف نبود، کلا از آدمهای حراف خوشش نمیآمد، زینب هم همان طوری بود که او میخواست، فقط گاهی اوقات بعد از تولد فرزندشان، دیده بود که غر میزند، توقعهایی در او ایجاد شده بود که قبلا نبود.
کمکم بهانههایی تازه میگرفت که لباس پیرمرد پر از کثافت و بوی توالت است و اینها برای بچه خوب نیست.
هر چه پیرمرد از اهمیت نان حلال برایش میگفت و نانی که از همان جا به دست میآید، زینب گوشش نمیشنید و حرفش همان بود.
دیگر دلش نمیخواست پیرمرد آنگونه نان به دست بیاورد، میخواست شغلی برای خودش دستوپا کند تا فردا فرزندشان به خاطر شغل پدرش سرافکنده نباشد.
اما پیرمرد ایرادی نمیدید و همین باعث شد که شبها دیرتر به خانه بیاید آن قدر دیر که همسایهها و زن و تنها فرزندش هم، سه چهارتایی از پادشاهان را زیارت کرده بودند، و به همین شکل سالها زندگیشان گذشته بود.
این چندسال اخیر، که زور پیری بیشتر شده بود، جدا از درد پاها و کمرش، حالا درد دیگری هم به جانش افتاده بود: درد وسواس.
نه این که روی تمیزی و نظافت حساس باشد، بلکه روی وسایلش حساس شده بود؛ مثل جانش شده بودند، خیلی مراقب بود تا خراب نشوند.
همین احساس را به آن صندلی تازه وارد هم پیدا کرده بود. روی صندلی مینشست و قربان صدقهاش میرفت و با آن درد دل میکرد.
مخصوصا به این خاطر که درد پاهایش از زمانی که روی آن صندلی مینشست، کمی آرامتر شده بود و شبها با نالهی کمتری به خواب میرفت، خودش را مدیون آن صندلی میدانست.
صندلی آبی، مونسش شد بود؛ مونسی که غر نمیزد، بهانه نمیآورد و از کاروبارش شرم زده نبود.
هنوز چند روزی از خرید صندلی نگذشته بود که اتفاقی دل آزار، همهی وجودش را به هم ریخت.
یک نفر از خدا بیخبر، با شیئی نوک تیز مثل تیغ یا چاقو، چنان شکافی روی پشتی صندلی ایجاد کرده بود که دل و رودهی صندلی بیچاره از لای شکاف بیرون زده بود.
با دیدن این صحنه، خون به دل پیرمرد افتاد. دور صندلی میچرخید و بغضش را قورت میداد.
چطور ممکن بود کسی اینقدر بیرحم باشد که صندلی را به این روز درآورد؟ قلبش درد گرفته بود از دیدن حال خراب صندلی.
به سرعت به خانه رفت و نخ و سوزن آورد و شروع کرد به بخیه زدن شکاف. وقتی کارش تمام شد، یک قدم فاصله گرفت تا نتیجهی کارش را بهتر ببیند، چیزی که میدید حیرت آور بود… صندلی به رویش میخندید؛ نخها چنان عجیب و غریب در پارچهی صندلی فرو رفته بودند که به بیشباهت به دندانهای افتادهی کج و کولهی خودش نبود.
اگر چه ظاهر صندلی خیلی ناجور شده بود، اما بهتر از آن بود که چنان شکاف عمیقی در دلش باشد. پیرمرد ساعتها روبروی صندلی نشست و فکر کرد.
اینقدر به کسی که این بلا را بر سر صندلی محبوبش آورده بود، فکر کرد که کم مانده بود مغزش اتصالی کند.
گوشهایش از عصبانیت داغ شده بود. نه، نمیشد… نمیتوانست به همین راحتی از گناه آن بیمعرفتِ تیزی به دست، بگذرد.
کوچک و بزرگ هم نداشت، هر کسی که بود باید تقاص گناهش را تمام و کمال پس بدهد. پس حالا وقت بیخود نشستن و کاری نکردن، نبود.
باید به دنبال مجرم میگشت و طوری ادبش میکرد که دیگر هیچ وقت چنین کاری با صندلی دیگری نکند، امروز صندلیها هدف او بودند، از کجا که فردا دل و رودهی یک انسان را بیرون نریزد؟
از همان لحظه، پیرمرد طور دیگری شد.
به هر کسی که از آن حوالی رد میشد، به چشم مجرم نگاه میکرد. توی چشم آدمها خیره میشد تا نشانههای جرم را از نگاهشان بیرون بکشد و جوری حالشان را جا بیاورد که تاکنون کسی نظیرش را ندیده باشد.
بارها در ذهنش مجرم را به سختترین روشهای ممکن، شکنجه کرده بود. از نظر او هر کسی میتواست مجرم باشد، مگر ای که خلافش ثابت شود.
روزها و روزها گذشت و کار پیرمرد شده بود نگاه به صورت آدمها، تشخیص رفتارهای مشکوک، تعقیب آنها و در نهایت دست خالی برگشتن به نقطهی آغاز.
حالا دیگر مهمترین مسالهی زندگیاش، چه در پارک، چه در خانه و حتی در خواب، یافتن مجرم بود. گاهی با خود میاندیشید نیازی به این همه پیگیری نیست و یک صندلی ارزش این همه وقت گذاشتن ندارد اما وسواسی بیمارگونه مانع از عملی کردن این فکر زودگذر میشد.
حالا دیگر مدتی میشد که پیرمرد حواسش به توالتها نبود. مدتی میشد که پیرمرد حتی سری به او نزده بود؛ همان توالتهایی که مثل کودک نیاز به رسیدگی داشت، حالا مورد بیمهری قرار گرفته بود و حال خوشی نداشت.
بویی متعفن اطراف سرویس بهداشتی خیمه زده بود و حتی آنها که به ناچار به آنجا مراجعه میکردند، با غرولند وارد میشدند و با ناسزا خارج.
اما پیرمرد کوچکترین اهمیتی به این حرفها نمیداد، او حتی در بین همین چهرههای ناراضی ناسزاگو هم به دنبال رد جنایت میگشت. هربار که چشمش به صندلی قربانی شدهاش میافتاد، داغ دلش تازه میشد.
در تعقیب و گریزهای روزانه، چندباری از خانمها ناسزا شنیده بود و چندنفری هم به دیدهی تحقیر نگاهش کرده بودند؛ اما او آدمی نبود که کوتاه بیاید، چون فکر می کرد یافتن مجرم و تنبیه او، ارزش این حرفها را دارد. بین آنهایی که تعقیبشان کرده بود، دو سه نفری بودند که مجرم تر به نظر میرسیدند اما اثباتش کمی سخت بود.
مدتی از این ماجرا گذشت و وضعیت سرویسهای بهداشتی غیرقابل تحمل شد و شکایتها بالا گرفت؛ تا این که عذرش را خواستند و دیگر اجازه ندادند آنجا بنشیند و برای کار نکرده، هزینه دریافت کند.
پیرمرد شبانه آمد و صندلی را از زمین جدا کرد و با خود برد و دیگر هیچ کس او را در آن حوالی ندید.
پایان
نویسنده: فاطمه موسوی ثابت